این روزا چیزی برای خوردن نداشتیم! برای همین مجبور شدم سرما بخورم!!
از این تمشکیِ اسکلت گرفتم!
امروز رفتیم بهشت زهرا ...
اصولا مردم که سرما میخورن ٬سوپُ آشُ اینا دلشون میخواد ولی من هوس خیلی چیزا مثه ِچلو کباب!! میکنم!! نمیدونم چرا! ولی از بچگی هم همین مدلی بودم!!
مامی هم مارو دعوتید٬ ما نیز رفتیم رستوران!! اینقده خوردم که موقع ِ اومدنی باید زیر بغلمُ میگرفتن میاوردن!!
یکشنبه رفتم سرِکلاس ِاستاد داغونه!! اول دوباره ی ذره از محسنات چب دستان تعریف کرد٬ که پرزیدنت بوشُ اوباما و بیشترِنخبگان چب دستن!! و اینکه اصولا نسبت به دیگران برتری دارن!!
منم دیدم اینجوری داره صحبت میکنه به تمشکی گفتم : منو یادش رفته! یادش نی من چیکار کردم!!
ولی سخت در اشتباه بودم!! زمانی که کلاس تمام شد ٬ وقتی اومدم به صورتِ غافلگیر کننده ای فرار کنم! از بین ِبچه ها اسممُ صدا کردُ گفت : بیا اینجا! کارت دارم! وقتی بچه ها رفتن٬ ی جوری میخواست کار ِ دو ترم قبلشُ توجیه کنه! مرتیکه الاغ!!
منم اولش اومدم بگم خودت خری! ولی گفتم سکوت کنمُ کشش ندم بهتره! این شد که ی جورایی خودم خودمُ زدم به خریتُ کوچه ی علی چپُ اینا!!...
گفتم: بعله استاد! همینه که شوما میگی! ارواح عمت! منم پشته گوشام مخملیه!! لابد!!
بعدشم دوباره اومدم خودمُ راضی کنم!گفتم بنده خدا لابد راس میگه!! تمشکیم قاطی کرد !! گفت: خف ش !! (مخفف خفه شو!!)
خلاصه اون روزم ی جورایی بخیر گذشت!!
*کلا این هفته باعثِ تفریح ِ دوستان بودم!! هر کی میرسید میگفت دستت چی شده!؟!
میگفتم ضرب دیده!! بعدشم اینقدر گیر میدادن که چرا و کجا ! تا من مجبور میشدم بگم لای درِ ون مونده!! بعدشم هر هر میخندیدن !!
*اینقد گیر دادن٬آخر رنگه لاکمونُ عوض کردیم! ی چیز تو مایه های بنفش ِ خوش رنگ!!
* آسمانِ دلمان نقدا ٬ صافُ آبیست...