این روزا شدیدا نگرانِ آیندم!
نمیدونم چرا؟!
دوباره دیروز با مامان اینا در مورد ِ رفتنم صحبت کردم...
به سلامتی همه مخالفا!!
مامی با ناراحتی گفت: هر جور دوس داری و بابایی هم گفت نری بهتره!!
خواهری هم لطف کردنُ گفتن: حق ِرفتن نداری! من بهت اجازه نمیدم!
میگفت: ما که غیر ِهمدیگه کسی رو نداریم و کجا میخوای بریُ تو غربت از پس ِ مشکلات و... بر نمیای و..
بدشم نشستُ کلی برای آیندم که چه کارایی میتونم انجام بدمُ اینکه تو تمام شرایط کمکم میکنهُ لازم نیست نگرانِ آینده باشم سخنرانی فرمودند...
راستش ی ذزه سرد شدم نسبت به رفتن! ولی هنوز از فکرم بیرون نرفته!! خوب خیلی وقته من رو این موضوع فکر میکنمُ دلایل ِ خودمُ دارم!!
اگه بتونم ی ذره با احساستم کنار بیام ُ وابستگیمُ کم کنم٬ بدونِ هیچ شکی میرم...
*مامی رفته بود ی پارچه ی کت شلواری برام گرفته بود ! سفیدُ سیاهِ!!
یعنی سفیدِ طرح ِ مشکی روش کار شده!! خیلی قشنگه!!
کلی ذوقشُ کردم و گفتم این چقدر خــــــــــــــــوشـــــــــگـــــــــــــولـــــــــــــــــــه!!
مامی هم گفت فک نمیکردم اینقدی خوشت بیاد!! آخه زیاد از رنگه روشن خوشت نمیومد!!
منم گفتم: واااااااااااااااای نـــــــــــــــه مامان من عاشقه رنگه سیاه سفیدم!! این یکی فرق میکنه!!
چه جدا ! چه تک تک! چه با هم! چه بی هم!!...من دوســــــــــی دارم!!
(اصلنی هم کارم تابلو نبودم خودم میدونم!!)
*عاشقه این قهوه تلخ شدم!! مخصوصا اون دو تا پیر مردا!!
اونی که هی میگه: کیه؟! کی بود!؟!؟؟ داشتم میرفتم یا میومدم!!؟! وای که خیلی جیگره!!