نمیدونم از دستِ این زمونه چی باید بگم! انگاری دنیا نمیخواد هیچی از یادت بره! یا اینکه حتی خاطره ای نباشه که تو رو ناراحت نکنه!!بلاخره بعد از اون همه قایم باشک زنگ زدی!! همه میگفتن توییُ من مثه همیشه که تو همه مسائل خودمُ میزنم به کوچه ی علی چب میگفتم نه!! نمیخواستم باور کنم.. ولی صداتُ شنیدمُ تو بودی!! چطور به خودت اجازه دادی؟! چطور روت شد؟!! آدم اینقد وقیح!؟!
میگی از 4سال پیش میخواستی ُ دیگران نذاشتن! برا همین زندگیت خراب شد!! وای چقدر دروغ!!
من اون زمان هم نمیخواستم ! الانم نمیخوام..
نمیدونم چرا هر کی شکست میخوره یا پشیمون میشه یادش میوفته که گندمی هم هست!! دلم گرفته ! چقد بغض کنم ُ قورتش بدم!!؟! به مامان نمیگم! نه به خاطر ِ تو! به خاطر مامانم که فقط اذیت نشه! همین!! همون ی ذره ارزشیم که پیشم داشتی با این کارات از بین بردی!!
حالم داره بهم میخوره از خودمُ از همه ی آدمهای اطرافم!!
خدایا عصبانیم ! دلگیرم از بنده ات! کمکم کن..