نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نمیدونم من منزوی شدم یا منزویم کردن ٬ من نمیفهممشون یا اونا منو؟!  دور شدم. نه از نظر مکانی . خیلی دور ..اینقد که دیگه صداهامون به گوش هم نمیرسه ! اینقد که ناراحتی ِهمیدگرو نمیفهمیم .ظاهرم خیلی سرد شده ..خیلی بیشتر از قبل . کی باعثشه؟ خودم؟ دیگران؟  

وقتی باهام حرف میزنن بی تفاوت نگاشون میکنم ! منم که حرف میزنم احساس میکنم فقط دارن بی تفاوت نگام میکنن . نمیفهمم دردم چیه؟ مشکل ُ پیدا نمیکنم ! دیگه احساس میکنم هیچکس نیست که بتونم باهاش راحت حرف برنم کسی نیست درکم کنهُ بگه من تکیه گاهت! راحت بهم تکیه کن ُ آسوده باش٬کسی ُ دیگه ندارم که بهم بگه آروم باش درست میشه ! من هستم :|حرف دیگه نمیزنم چون میترسم احساساتم ٬خواسته هام مسخره شه ! دیگه برای اومدن ُ رفتن ِکسی نه ذوق میکنم نه ناراحت میشم ! هیچی ! امروز حس کردم خیلی وقته دارم مثه ی ماشین زندگی میکنم..بعضی کارامم فقط از سر ِعادته ! همین ! 

 ی بنده خدایی همیشه میگفت دلم میخواد ی نفر باشه من ُ درک کنه .. غیر خانواده بشینم ساعتها با هم حرف بزنیم .. ی دنیای ِدیگه ای برای خودمون بسازیم..   

الان میفهمم چی میگفت !!