نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

عجباا

سر ِ خیابون ِما ی دبیرستان پسرونه س که من تقریبا هرروز از جلوش رد میشم! دقیقا تایمی که بچه ها میرن مدرسه! امشب که داشتم بر میگشتم ی پسر دبیرستانی اومده جلومو گرفته میگه باهام دوس میشی؟!؟! چن وقته میبینمت ازت خیلی خوشم اومده خونمونم تو همین کوچس! حالا همینطور داره دنبالم میاد و عینه نوار حرف میزنه! اینقدر شمارشو برام خوند که هنوز که هنوزه  تو ذهنمه! آخر عصبانی شدم بهش میگم بچه خجالت بکش من هم سن ِمادرتم! میگه دروغ؟!؟!

من؟

حالا اومدم برا مامانه تعریف میکنم هرهر میخنده! میگم شانس منو میبینی؟! با خنده میگه تو از اولشم بد شانس بودی!!
با اون اتفاقای داغون ِ صبح٬ روزم تموم شد!! خدا واقعا به این جونا رحم کنه! چی میشن اینا با این افکاراشون!!