نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

حرفای کلیشه ای؟!؟!...

دیروز رفته بودم بیرون که یکی از یچه های یونی رو نزدیک خونمون دیدم٬  این ترم درسش تموم شده!  

تازه بعد از چند وقت جواب ِسوالم و گرفتم!! هر دفعه این آدمو میدیدم ٬ میگفتم من اینو ی جایی دیدم؟!  آشنا میزنه؟! هر چقدرم فکر میکردم یادم نمیومد!  

اینقد که دیگه به خودم میگفتم اشتباه میکنی٬ خوب تو یونی دیدیش دیگه!!  

چیزی که برام مهم بود٬ این بود که من این آدم و شاید بارها و بارها دیده بودمش و از کنارش بی تفاوت گذشته بودم! اینقد بی تفاوت که حتی یادم نمیومد اون آدم و کجا دیدم!! 

اونم اینقدر نزدیک ! تو خیابونِ اصلی خونمون که من همش درش در حالِ رفت و آمدم! 

شاید حرفم خیلی کلیشه ای باشه! ولی چقدر به اطرافمون٬ به آدمهای دورو برمون توجه میکنیم؟! 

به درداشون؟! به اینکه چقدر پریشونن؟!

شاید بگی اِبابا خودم به اندازه ی کافی مشکل دارم! دیگه نمیتونم به مشکلاتِ دیگرونم فکر کنم که؟! 

ولی من میگم مشکلاتِ ما از زمانی مشکل شده و غیرِقابل حل٬ که خواستیم خودمون حلش کنیم! اونم تنهایی!  

اگه زمانی که ی نفر مشکل داره تو بهش کمک کنی٬ هم زودتر مشکلش حل میشه هم شایدم راحتتر! و اگه اونم در مواقعه مشکلاتِ تو٬ اونم اینجوری به تو کمک کنه٬ مشکلاتِ همه اینجوری حل میشه!  اینکه همه خوشحالن که دیگه تنها نیستن و کسی هست که کمکشون کنه در موقعه مشکلات!! 

شاید من ی ذره رویایی شدم و رویایی فکر کردم!! شادم دیگه تو دنیایی که ما زندگی میکنیم اینجور کارا محال باشه!! 

خیلی چیزا ی دیگه هم اومد تو  ذهنم که اگه بخوام بگم ممکنه...نمیدونم والا...

از کجا به کجا رسیدم!!!؟!