یعنی این سوتی های من تمومی نداره!
دیشب خواهری اومده بود خونه ی ما ی سری بزنه! منم یهو فردین بازیم گل کرد گفتم تا دم در همراییش کنم! ی چادر انداختم سرمو رفتم! بعد از خداحافظی ی گربه خوشگله مامانی دیدم!
از اونجایی که من گربه میبینم جو میگیرتم!! دنبال گربهِ کردم!
افتادم دنبالِ گربهِ!! الان بدو کی بدو!!!!
تا سر کوچمون که زیاد فاصله نیست٬ دنبالِ گربهِ کردم! گربه بدبخت نمیدونست کدوم وری بدوِ!
یکی نبود اون وسط بگه ٬گندم چهار نفر میبینن به سلامت روانت شک میکنن خوب!!!
از جمله جملات گران ماییه تمشکی که همیشه میزنه تو حاله من: همین کارا رو میکنی که دوفی نمیاد بگیرتت دیگه؟؟؟؟!!!!؟؟؟!
خلاصه همی برگشتیم٬ پسر همسایمونو با نیشی کاملا باز رویت کردیم که فرمودن: میخوای کمکت کنم بگیریش!!!؟؟؟!
حرفی برای گفتن نداشته! با تقدیمِ آبرویمان آن هم ۲دستی به پسره همسایه در را به صورت خیلی محکم به روی دماغ مبارکش بستیم!!!
بعد این فاجعه ی شوم! یاد چن وقت پیش افتادم!
با تمشکی و طنین داشتیم میرفتیم یونی! من از جیب بغل کیف طنین ٬ی کیفِ کوچولو قرآن بود درش آوردم! قرآنو آوردم بیرون٬ خیلی قدیمیو پاره بود! خیلیم خاکی!!!
از اونجایی که من بدترینو تلخ ترین مسائلم به خنده میگیرم و اصن در بیشتر مواقع ی دقیقه فکر نمیکنم بعد حرف بزنم!!!
یهو قهقه زنان به طنین گفتم٬ از جیبِ حسین فهمیده درش آوردی؟؟؟!
گفت نه! از جیب داداشم در آوردن!(آخه برادرش شهید شده!)
منو میگی؟! میخواستم همونجا قطار دهن وا کنه من برم توش!!!!!!
برا دختر عمم که تعریف کردم٬ گفت گندم ی کتاب از سوتی هات چاب کن! قول میدم پر فروش ترین کتاب سال شه!!!!
*بیشتر تعریف این خاطره برا این بود که دقیقا زمانی که قران سر گرفته بودم یاد برادر شهیدِ طنین افتادم! علتشم نمیدونم ! حتی من عکسشم تا حالا ندیدم!
*از هر اتفاقی و خاطره ای که میاد تو ذهنم من ی سوتی اونم از نوعه داغونش دارم! اصن سوتی با من اجین شده!!!
*گاهی وقتا واقعا دلم برا خودم میسوزه! شاید منم باید مثل دیگران سنگدل باشم!!!!
بی معرفتی و نامردی این روزا مد شده!!!!
*اصولا از آدمهایی که فقط به خودشون فکر میکنن و تو کوچکترین مسائل هم به فکر منافع خودشونن که نکنه ی زمانی ی کوچولو بهشون بد بگذره یا چیزی بهشون نرسه متنفرم!!!