از زمانی که مامانم دیدن اخبار و خواندن روزنامه رو برایم ممنوع کرده بود! کم کم دیگه داشت یادم میرفت که کجا دارم زندگی میکنم!
یادم رفته بود اون سرباز و که چه بیرحمانه زنی بچه به بغل رو به باد کتک گرفته بود!
یادم رفته بود که چطور ندا تو همین خیابونه وطنم به دسته ...کشته شد....
یادم رفته بود مادر سهراب و...
یادم رفته بود سینه ی شکافته شده ی جوان بیست و دو ساله رو....
یادم رفته بود اشکها و شیون های مادری رو که پسرش بعد از کهریزک تنها نشانه ی حیاتش نشستن گوشه دیوار و نگاه کردن به ی نقطه ست....
یاد رفته بود...
و تف به ذاتت که دوباره تمام این اتفاق ها رو برایم زنده کردی....