امروز صب که از خواب پا شدم٬ صب که میگم یعنی ۱:۳۰ ظهر!
مامانم گفت بریم ملاقاته دختر عمم!!! البته دیشبم بهم گفته بود! ولی من از رفتن تفره میرفتم!
سرما خوردگی رو بهانه کردم! (به آدمیزاد نرفتم که! الان چه وقته سرما خوردنه! دارم از استخون درد میمیرم! گلومم درد میکنه!) گفتم حالم خوب نی!
بابام گفت گندم بیا٬ خوب میشی اگه از خونه بیای بیرون! به خاطره اینه که زیاد تو خونه میمونی!! مامانمم به بابام گفت ولش کن! دخترتو نمیشناسی چه لجبازیه!!؟!
خوب چیکار کنم اصن از جمع خوشم نمیاد!! با اینکه خیلی بهمون نزدیکنو همیشه خونمو نن! ولی من بازم معظبم!(فکر کنم اشتباه نوشتمش!!)
ازتنهاییم لذت میبرم! فقط زمانایی که خیلی اضطراب دارم! اونم فقط تو ی زمینه ی خیلی خصوصی که مخه خودم به جایی قد نمیده! از تنهایی فرار میکنم!! (چی شد؟! خودمم دقیقا نفهمیدم این تیکشو!)
چقدر الان آرامش دارمو خوشحالم از اینکه نرفتم!! وقتی به مامانم زنگ زدم٬ خیلی اونجا شلوغ بود!! حتی دوس ندارم تصورشو بکنم که بخوام با آرامشی که الان دارم عوضش کنم!
به خاطره استخون دردم رفتم زیر ِدوش ِآب داغ تا شاید ی ذره استخونام نرم شه!!
بعد با ی نسکافه ی داغ ِ داغ نشستم و دارم از آرامشم لذت میبرم!!
چقدر چسبید! شاید بهترین و دلچسبترین نسکافه ی عمرمو خوردم!!
*آرزوی گندم:امیدوارم این آرامشا همیشگی باشه!!(هرکی هر نوعشو که دوس داره!)