مرجان ۲شب زنگ زده!
میگه: گندم؟ بریم اون رستوران چینیه!؟! رستوران ِ گل ِسرخه؟ چیه؟!
بریم اونجا؟!
حالا اسمشم دقیق نمیدونهاااااااااا!!
چی میگیییییییییی؟! بیخیال بابا! من از این چشم بادومیا فقط سوشیشونو میدونم! اونم از تی وی!! میریم آبرومون میره ها؟؟!
گفت منم نمیدونم! بریم! حال میده!!
گفتم ول کن تو رو جدت! میریم قورباغه و سوسک میزارن جولو موناااااااااااا؟؟!
آخه چه کاریه؟!
میگه: نه بابا! بیا بریم؟! من رفتم این چوباش هست؟ باهاش غذا میخورن؟ ! رفتم از اونا هم خریدم که تمرین کنم! اونجا میرم با اونا غذا بخورم!!
چن لحضه سکوت کردم! زمانایی که مخم هنگ میکنه!
میگه چیه؟ باز هنگ کردی؟
میگم چی بهت بگم! داغونیاااااااا؟!؟!؟
میگه من نمیدونم باید بریم! ...
هی! بیشتر برا این هنگ کرده بودم که به ی چیزی گیر بده تا طرفو(من بدبختو) راضی به انجامِ کار نکنه! دست از سر ِکچلم بر نمیداره!!
گفتم بابا بیا بریم همین شاه عبدالعظیم ِخودمون هم ی زیارتی میکنیم! هم اینکه ی کباب و ریحونم مهمونه من ! جهنمه ضرر! بهتره ها؟؟!
هر کاری کردم! راضی نشد که نشد!!!
ببین کی دستمو بگیره کشون کشون ببره!!
*آرزوی گندم:خدایا هیچ کسو بیکار نکن! که بشینه از این فکرا بکنه! اونوقت ترکشش یکی مثه من ِبدبخت و بگیره!!