نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

درد ودل گندمی

حالم الان خوبه! ولی هنوز دوسش دارم!!! به کمک خدا نیاز  دارم٬به خدای که در همین نزدیکیه!   

 همه الان خوابن و من بیدار! منتظر٬انتظار مردی با اسب سفید رو ندارم!هیچوقتم نداشتم! 

 ولی....با اومدنش تمام معادلات زندگی آیندمو بهم زد! آینده ای که برای خود خودم بود! 

و حالا شده  برای خودمو کسی که هیچوقت در کنارم قرار نمی گیره!!! 

ی جورایی منو وارد میدون کرد و یهو رهام کرد!بدون هیچ راهنمایی....  

نمیدونم چرا یهویی یاد شعر فروغ افتادم(صبر سنگ) ......  

روز اول پیش خود گفتم 

دیگرش هرگز نخواهم دید  

روز دوم باز می گفتم 

لیک با اندوه و با تردید 

 

روز سوم هم گذشت اما  

بر سر پیمان خود بودم  

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندانبان خود بودم 

  

------------------------- 

شرمگین میخواندمش بر خویش 

از چه رو بیهوده گریانی 

در میان گریه مینالید 

دوستش دارم٬نمیدانی؟؟؟!!!؟؟! 

 

--------------------------------- 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمیدانم کدامینم! 

آن من سرسخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم؟ 

 

بگذرم گر از سر پیمان  

میکُشد این غم دگر بارم 

مینشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم 

------------------------ 

شاید باید منم صبر داشته باشم!اونم از جنس سنگ!!!!