-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 خردادماه سال 1394 04:26
آشــــنــــــــا بــــود صـــــــدا مــــثـــــل هــــوا بـــــا تـــــن ِبــــــرگ
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1394 02:09
فهمیدم داره دروغ می گه ولی بازم مثه همیشه فقط نگاه کردم ! ولی این بار با سردی ی نگاه ِ یخ زده تحویلش دادم ! و از اون روز بی محلی ! خب می خوام دیگه سعی کنم صد تا یکی بهشون حالی کنم که می فهمم داری چی می گی ُ منظورت و تا تهش خوندنم اینقد به خودت زحمت اضافه نده !
-
ذهن ِآشفته ی این روزهای من
جمعه 8 خردادماه سال 1394 00:21
من .. قوی تر از قبل .. خیلی قوی تر .هیچ وقت حتی به گوشه ی ذهنمم خطور نمی کرد که توانایی انجام این کارا رو داشته باشم! داره می شه دو سال ! دو سال پر از مشکلات دردناک پر از دشمنای ِخونگی !! سخت بود ولی صبوری کردم هنوزم تموم نشده هنوزم با گذشت این همه مدت ! ولی باعث شد خیلی چیزا تغییر کنه!من دیگه اون دختر لوس که همیشه...
-
..
شنبه 22 فروردینماه سال 1394 18:41
شاید ی سری شُک گاهی تو زندگی لازمه تا شده حتی ی نیم نگاهی هم به اطرافت بندازی .. ببینی هنوزم چیزایی هستن ک تو بهشون نیاز داری که تو نفست به نفسشون وصله ! *خدایا عمل ِبابا بی خطر باشه آمیِــــــــــن
-
دمت گرم خدا
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 01:19
خداییش قسمی چیزی خوردی؟! که نمیزاری آب خوش از گلوم پایین بره؟! چه خبره؟ بگو منم بدونم! این مکافات بازیا تا کی؟! این بازی که همیشه من مات میشم تا کی ؟! تا کی من منتظر ؟! تا کی من تنها ؟! تا کی بازنده ؟! بی نهایت نه؟ این داستان ته نداره نه؟ من ! همیشه بازنده !! دمت گرم ..
-
همه جا ی کار میلنگه
جمعه 18 مهرماه سال 1393 00:41
خندم میگیره از حال و روز خودم! وقتی میبینم همیشه هر چیز نرمالی که برای بقیه هست برای من نیست!! همیشه باید ی جور دیگه باشه !
-
پاییـــــــز شروع دوباره
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1393 01:56
همه میگن پاییز یعنی مرگ ولی من میگم پاییز ینی زندگی .. ینی ی شروع دوباره !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 02:18
امشب بعد از مدتها خیلی دلتنگم ..حالم بده خسته م هیچی آرومم نمیکنه ..یاد اینجا افتادم دلم تنگ شده بود اوف ادم باس تو زندگیش چه چیزایی و ببینه ُتحمل کنه ! بعدش بگی دیگه از این بدتر نیست! بعد سریع خدا یکی داغونترشو میندازه جلو پاتو میگه دهنت سرویس بدتر از اینم هست! اخرش کجاست ؟نهایتش کی ِ؟! ینی خسته نمیشی؟! بسه دیگه...
-
زیارت اهل قبور یا سفر مارکوپلو !
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 18:33
تصمیم بر آن شد که پنجشنبه ی آخر سال ُ به زیارت اهل قبور بریم ! پیش بابابزرگ بودیم که خواستم ی سری هم به شهدا بزنم قطعه ی باباجون نزدیک قطعه ی شهداست برای همین راهی شدم ی ذره که رفتم احساس کردم مدتی که نیومدم، اونجا خیلی تغییر کرده و نمی تونم قبراشون رو پیدا کنم برای همین تصمیم گرفتم که برگردم هی برگشتم و هی به قطعه...
-
آسمون تپید !
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 01:43
باز اومدیم ی حرکتی بزنیم !
-
همسایه ها یاری کنن !
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:05
به وضعیت الان من میگن : )
-
زندگی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 02:07
خیلی پیچیده س ! خیلی بیشتر از اونی که من بتونم درکش کنم ! میتونه تو ی چشم به هم زدن دنیا رو برات زهر مار کنه ! ی چشمه ش رو چند روز پیش چشیدم ! وای که تو ی لحظه میتونه همه چی رو برات جهنم کنه !! ی جهنم واقعی ! آنچنان ذهنم شلوغه که گاهی یادم میره کجا واستادم ! یا چیکار میخواستم بکنم ! خوب من باید سعی کنم خودم تمامشون ُ...
-
نمایشگاه کتاب
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 15:28
امسالم با نوشی رفتیم برام راحتر از سالهای قبلی بود .. خیلی از غرفه ها رو نرفتیم البته کتابای تکرارای فوق العاده زیاد بود ! بیشترم مذهبی و تاریخی ..سیاسی هاشم به نظرم جالب نبود ! ی چند تایی کتاب خریدم و دو تا از رمان ها رو نویسنده هاشون برام امضا ء کردن .. آیس پک معروفم خوردیم : ) جای زینب خالی بود حالا شاید ی باری هم...
-
لحظه های خوب : )
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 23:26
از لحظه های خوب زندگیت به موقع لذت ببر ! چون دنیا اونقد با مرام نیست که هر اتفاق خوب ُ دو بار سر ِراهت قرار بده ! به من اعتماد کن ! ی چی میدونم که میگم !
-
هَهههههههه :دی
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 18:34
هَهههههههههههه ۱۵ فروردین ۹۱شد یک سالااااا ! اوایل حتی فک نمیکردم بتونم ی ماهم ادامه بدم ! شد ی سال ! : ) ایــــــــــــــــول بــــابــــــــا اراده :دی جالبترش اینه که ی تصمیم دیگه هم دقیقا تو همین روز امسال گرفتم ُ تا همین الانم رو تصمیمم هستم ! : ) واو یعنی میشه سال دیگه این موقع هنوز هم ادامش داده باشم؟ اگه بشه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 00:09
گــنــدم؟؟؟ مگه تو کنکور نداری؟ دیگه مامی هم به زبون اومد!! نمیتونم ! اصلا امید ندارم :(
-
کلاه قرمزی :دی
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 20:33
ساعت هشت شبکه ی دو یعنی حال میکردم با دیدن کلاه قرمزی و فامیل دور ُ اون بَبَیی !! آقای همساده ! این بَبَیی ِ حرف میزد من ریسه میرفتم از خنده ! هیچ برنامه ای رو ترجیح نمیدادم ! بزرگای فامیل میشستن دور هم ! بچه ها با هم بازی میکردن ! منم جلوی ِجلو میخ میشدم به تی وی ! سوژه ی ی ملتی شده بودماا ولی مهم نبود ! خاطرات...
-
..
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 19:51
مسیج ِهمکلاسی ساعت ۱ شب .. اون طرف : تولدت چه روزیه؟ این طرف : چطور؟ اون طرف : میخوام اولین نفری باشم که بهت تبریک میگم ! این طرف : شما حالا عید ُ تبریک میگفتی تا تولدم ! اون طرف : خدا مرگم بده مگه پیام ندادم !! این طرف : برام جای تعجب داشت با ی همکلاسی که صمیمیتی نداری ! بعد اونوقت ۱شب ! اینطوری !! عجب !
-
اولین باران بهاری : )
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 15:47
توی ایون آغوشم را باز کردم برای باران و تا توانستم در هوایش نفس کشیدم آخ که تمام اون رخوت ُ خستگی رو از تنم بیرون کشید .. ممنونم برای همه نعمتهات :-* دعا کردم با بارش نعمتش تمامی غصه ها از دلها شسته شود و در زمنینش خاک .
-
سال نو شد؟ بروووووووو :دی
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 19:00
عید اومد : ) امیدوارم امسال برای همه ی عزیزان سالی پر از نعمت ُ عشق ُ سلامتی ُ شانس ُ ثروت اونم خیلی زیاد :دی باشه ! از دید ُ بازدید های عید بیزارم بر خلاف خیلی ها اصن دوس ندارم ُ ترجیح میدم این تعطیلات یا سفر باشم یا با خانواده در گشت ُ گذار .. امسال حرف من شد : ) خداروشکر *وقتی گفت ۲ساله همدیگر ُ ندیدیم اولش باورم...
-
نفس های آخر ۹۰
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 02:42
سال ۹۰ برای من مث ِی ماشین خراب میموند که همش در حال هول دادنش بودم تا به ی آبادی برسم ! آخرم به آبادی نرسیدم ُ همش سراب بود !! :| این روزهای آخر به سختی جلو میره ! تموم نمیشه لامصب ! *پدرم امسال کلی سبزه گذاشته ! کلی خونمون سبز شده : ) منم که عاشق رنگ سبز اصن ی وضعی ! :دی ** همیشه لذت میبرم از اینکه نزدیکانم به اون...
-
زردیم از تو ..سرخیت از من :دی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 00:02
چهارشنبه ی آخر سال کنار رودخونه .. پریدن از روی آتیش ُ کلی ترقه بازی .. به قول قدیمی ها زردیم ُ دادم به آتیش ُ سرخیش ُ ازش طلب کردم .. روز ِخیلی آروم ُ دوس داشتنی بود . .
-
سوتی :دی
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 13:59
من کلا از اون دسته از آدمهام که سوتی زیاد میدم ! اصنم دست ِخوم نی یهو خودش میاد ! دیروز با نوشی رفتیم آموزش تا من ی نامه برا تداخل کلاسا بگیرم ! ی آقای تقریبا سن داری هم کنار میز نشسته بود ُ کل حواسش به چند تا برگه ی تو دستش بود ! بعدش مدیر گرومون اومد ُ برگه رو از آقاهه گرفت و گفت اینم تموم شد و فارغ التحصیل شد ! منم...
-
روز چهارشنبه روز انتقام :دی
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 15:26
با اینکه صبح خیلی زود بیدار شدم ولی ی انرژی خاصی داشتم همش میخندیدم ُشاد بودم تا مترو با باباییم و از مترو تا یونی هم با نوشی ی نفس خندیدیم ..بی بهانه یاد لحضه های شیرین ُ حرفای نمکی نوشی فقط خندیدیم بعد کلاس نشستیم تو سالن که یهو همون استاد ِکه خیلی دلم از دستش پر بود رو دیدم! رفتم پیشش که حسابی از خجالتش در بیام که...
-
دعا کنید
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 23:18
سرش خورد لبه ی استخر ُ خون تو سرش لخته شد ! احتمالا فردا عملش میکنن ! قَسَمِت میدم به اسمت خودت شفاش بده × لطفا براش دعا کنید
-
استادی برای تمامی ِفصول !
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 19:28
به هر حال همیشه دنیا به کام نیست ُ گاهی اون روی سکه رو هم به ما نشون میده ! این بارم نوبت من ُ نوشی بود ! بلااجبار مجبور شدیم با استاد خبیث ِ که ی سری به شدت معتقدن خون آشامه ُ اینا چهار واحدی رو برداریم! دیروز رفتیم سر کلاسش ! از صب قلبمون تو دستمون اینور و اونور میرفتیم! یعنی هلاک میمیک ِصورتشم ! هر کدوم از اجزاش ی...
-
خانه تکانی عید + ورودی ِجدید +تولد خواهری + ولنتاین
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 16:50
با تاخیر مامی شروع کرد به خانه تکانی ! منم گفتم بهت امسال کمک میکنم .. اونم گفت باشه پس میگم ی نفر کمتر بیاد! پولشو میدم به تو!! (میخواست تشویق شم!) ی چی گفتم حالا!! روز اول انگشت پام با انگشت دستمو بریدم !! هنو پوست دستم خوب نشده !! استعفای خودمو به مادری ابلاغ کردم ُ این چنین خانه تکانی من خاتمه یافت ! *۲۲/بهمن/۹۰ ی...
-
زهر
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 15:00
برای ِ زهر شدن ی زندگی لازم نیست اتفاق خارق العاده ای رخ بده ! وجود ی آدم زبون نفهم هم کفایت میکنه !
-
جبهه
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 19:34
از اون جایی که درس دفاع مقدس را با نمره ی باور نکردنی ای که اصن به من نمیاد پاس کردم ! هستی (خواهر زادم) از اون روز تی وی که جبهه نشون میده ! میاد میگه خاله نگاه داره عملیاتایی که توش بودی رو نشون میده !! حالا اصن چطور این بچه به ذهنش رسیده که من میتونستم اونجا باشم ی بحثی جداست ! بهش میگم خاله من که اونجا نبودم !...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 17:21
واقعا ممنونم از این که اینقد اصرار دارید بگید من چه دختر لوس ُ مغروریم . باور کنید راضی به این همه زحمتتون نیستم! اینقد که گفتین دیگه ملکه ی ذهنم شده! برادر من شما بهتره به فکر زندگی خودتون باشید ! بیخیال آینده ی من پیلیز ! اینقد شنیدم که دیگه حالم از خودم بهم میخوره ! از بس سعی کردم اینجوری نباشم بدتر ی شخصیت متزلزل...