من کلا از اون دسته از آدمهام که سوتی زیاد میدم ! اصنم دست ِخوم نی یهو خودش میاد !
دیروز با نوشی رفتیم آموزش تا من ی نامه برا تداخل کلاسا بگیرم ! ی آقای تقریبا سن داری هم کنار میز نشسته بود ُ کل حواسش به چند تا برگه ی تو دستش بود !
بعدش مدیر گرومون اومد ُ برگه رو از آقاهه گرفت و گفت اینم تموم شد و فارغ التحصیل شد !
منم با ی لبخندی دوبرابر پهنای صورتم رو به آقاهه گفتم: به سلامتی ایشا.. مبارک باشه !
آقاهه هم همینطور بــِر بــِر منو نگاه کرد ُ بعدش گفت خسته نباشه !!!
خندم خشکید ! روو کردم اونور ُ پیش خودم فک کردم که من که حرف بدی نزدم ! فقط بهش تبریک گفتم!
تو همین فکرا بودم که اومدیم بیرون ! دیدم نوشی داره با چشای گرد شده نیگام میکنه !!
بهش میگم چی شد میگه!
میگه گندم اون خودش استاد بود ! داشت برگه دانشجوشُ صحیح میکرد!! چی چی مبارک باشه!
من !!
بعد کلی خندیدن به سوتیم ! اومدم که از کنارش رد شم بهش گفتم خسته نباشید خدانگهدارتون !!
بعله !میخواستم متوجه باشه من از رو برو نیستم !
*برنامه هام ی ذره بهم ریخته ! در تلاشم که دُرسشون کنم !
**بغضی وقتا بخاطر ی اتفاقاتی که ما میخوایم پیش بیاد ُ پیش نمیاد کلی حرص میخوریم و غر میزنیم ! ولی بعد مدتی متوجه میشیم که چه خوب که اونطور که من میخواستم نشد و چقد به نفعم بود و کلی از خدا ممنون میشیم .. امیدوارم الانم همینطوری باشه ! مطمئنم همینطوریه !